ناف
امروز روز دهم بود. امروز روزی بود که آخرین بند اتصال بین من و تو افتاد حالا دیگر تنها من و تو مانده ایم و دست های نامرئی عشقی که تا جان دارم همراهت خواهد بود. این روزها کم کم لبخند شیرینت را به ما نشان می دهی و تا ما با ذوق دوربین را می آوریم لبانت را جمع می کنی. آنقدر لبخندت را دوست دارم که تمام خستگی هایم را برای لحظه ای فراموش می کنم. لبانت همیشه خندان باد آنقدر گرفتار امورات بچه داری شده ام که گاهی حتی فرصت چک کردن ایمیل هایم را هم ندارم. با هزار کلک نیم ساعتی جور می کنم تا بتوانم با خانواده صحبت کنم و راستین یا عکس ها و فیلم هایش را نشانشان دهم. پدر بزرگ ها و مادربزرگ هایش بی تابند و ساعت های بیداری محدود و اختلاف زمانی هم اوضاع را بد...
نویسنده :
مامی
6:22